کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

بیخوابی ...

يه نگاه به ساعت پست كني اون موقع حال من رو هم درك ميكني ... دقيقا از ساعت ٤:٠٣ صبحه كه الكي بيداري و نميخوابي ،خداوكيلي پاهام ديگه دارن مي افتن انقدر رو پا تكونت دادم ! تازه وسطاش اب و شير هم خوردي ! يه دور هم بغلت كردم و روي شونه م گذاشتمت ولي بازم خوابت نبرد ،قبل از اين هم كه بيدار بشي داشتي توي خواب حرف ميزدي ،ميگفتي :دو تا دوتا و هي ميخنديدي !!! الان هم بلوز و شلوارت رو درآوردم گفتم شايد گرمت باشه كلافه شده باشي ... البته بي خوابيت شايد گردن خودم باشه هااااااا ،آخه ديروز ساعت ٩ صبح از خواب بيدار شدي و يه چرت سر ظهر زدي و بعد از نهار هم از ساعت ٢ تا ٦:١٥ بعد از ظهر خواب بودي ،البته ببخشيد خواب بوديم !!! جدا که خيلي خواب لذت بخشي...
17 فروردين 1393

نحسی سیزده ...

من خیلی به این چیزا اعتقاد ندارم اما ... خُب ،به هر حال دیروز نحسی سیزده گرفتمون و شما دچار حادثه شدی ... شاید هم به قول مامان جون انقدر شیرینی که چشم خوردی ،من که کلی صدقه کنار گذاشته بودم و اونجا هم که برات اسفند دود کردن !!! شاید هم باید به قول قدیمیا زمین بخوری تا بزرگ بشی ... دستت توی دستم بودهااااا ،داشتیم میدویدیم و به میوه کاجی که روی زمین افتاده بود لگد میزدیم و هی شوتش میکردیم این ور و اون ور که برای ثانیه ای اومدم با خاله پری حرف بزنم که دستت از توی دستم رها شد و با یه شوت محکم شما با صورت زمین خوردی و پیشونی و بینی نازنینت خراشیده شد و لب بالاییت هم ترکید ... انقدر هول کرده بودم که شما رو بغل کردم و میدویدم به سمت شیر آ...
14 فروردين 1393

سال نو مبارک ...

سال نو مبارک پسرم ... سال ۹۲ کنار تو و بابایی انقدر بهم خوش گذشت که راستش رو بخوای اصلا نفهمیدم چطوری گذشت !؟ حدودا ۲۱ ماهه که پیش مایی و انقدر زندگیمون رو شیرین کردی که احتیاج به هیچ نوع شیرینی برای شیرین تر کردنش نیست ... توی سالی که گذشت خیلی روزهایی خوبی داشتیم ،البته بدی هم بود اما خوبیاش به بدیاش میچربید ،امیدوارم سال ۹۳ هم مثل سال ۹۲ باشه بلکه پربارتر ... دیروز تا زمان تحویل میدویدم و زمانی که سال تحویل شد یهویی اونهمه تکاپو و هیاهو جای خودش رو به آرامشی لذت بخشی داد ... دیشب برای تحویل سال و شام خاله فری و خاله مریم رو هم دعوت کرده بودم تا پیشمون باشن که تنها نمونن ،شام هم سبزی پلو ماهی طبق رسم و رسوم قدیمیا خوردیم و کلی یا...
1 فروردين 1393

آخرین روزهای سال نود و دو ...

علی رغم خستگی های این روزا خیلی داره بهمون خوش میگذره ... عاشق شلوغی خیابونا و جنب و جوش مردمم ... تا چند ساعت دیگه سال تحویل میشه و این آخرین پست سال ۹۲ مون خواهد بود ! دیروز که برای خرید آخرین خرده ریزها رفته بودم بیرون هوس کردم یه خورده از شما و این بازار دم عید عکس بندازم که البته شما هم همکاری نکردی ،آخه هی علیرضا رو میدی و میخواستی بغلت کنه و اون بنده خدا هم کلی کار داشت ... عاشق اینهمه سبزه و ماهی و سنبل و سینره و تخم مرغای رنگی و شمع و سمنوام ... چقدر رنگارنگ ،مرسی خدا ! راستی ماهی ها رو که میبینی با ذوق داد میزنی مایی مایی ،البته قبنا میگفتی :جوجو اما دیگه درست میگی ... و امروز ظهر هم خیل...
29 اسفند 1392

پتو ...

امروز صبح ،یعنی صبح که نه ،نزدیکای ظهر رفتیم خونه خاله الهام اینا که هم ابروهام رو برداره و هم موهام رو کوتاه کنه ! همین که رسیدیم خونه شون گفتم :الی میای بریم نمایندگی گلبافت توی هفت حوض که من ببینم میتونم واسه کیان پتو بخرم یا نه !؟ خاله الهام و امیرعلی و امیرمهدی هم از خدا خواسته حاضر شدن و رفتیم ... سه مدل پتو بیشتر نداشت که من طرح تام و جریش رو برای تو خریدم و بعد هم زنگ زدیم به خاله مریم و خاله فری و رفتیم دنبالشون و نهار رفتیم فری کثیف ... خیلی حال داد ،خیلی خوش گذشت ! تا شب هم اونجا بودیم چون باباحسین و عمو حسین (شوهر خاله الهام) با هم رفته بودن استخر اکسیژن عشق و حال ... همه اینها بماند !!! ظهر که پتو رو خریدیم و از فروش...
26 اسفند 1392

دردسرای خونه تکونی ...

این روزا حسااااااابی مشغولم ... مشغول خرید و خونه تکونی و گردش ... خرید واسه عید نوروز و خونه تکونی از دست این دوده های مزخرف و گردش به خاطر عشق به اینهمه شور و شادی مردم دم عید ... بیشتر از همه هم همین گردشش بهم حال میده ! عکس های چند شب پیش که با بابایی رفتیم کفش فروشی بچه محل میدون هفت حوض تا کفشی رو که خریده بودم و برات بزرگ بود رو عوض کنیم که شام رو همون رستوران طبقه بالای کفش فروشی خوردیم ! این روزا حسااااااابی مشغولم ... مشغول خرید و خونه تکونی و گردش ... خرید واسه عید نوروز و خونه تکونی از دست این دوده های مزخرف و گردش به خاطر عشق به اینهمه شور و شادی مردم دم عید ... بیشتر از همه هم همین گردشش بهم حال میده ! البت...
25 اسفند 1392

پستونک ...

خیلی کارات خنده داره ... نه به اون که ما خودمون رو کشتیم و شما پستونک جدیدت رو قبول نکردی و نه به دیشب که پستونکی رو که برای ارمیا میخواستیم باز کنیم گرفتی و کردی توی دهانت و تا آخر شب پسش هم ندادی ... یه وقتایی فکر میکنم آیا میتونم در آینده از پس جنابعالی با این همه مَنم مَنم بر بیام !؟ ان شاالله که بر میام !!! البته به قول عمو سید کلا بچه ها زاده میشن که ننه باباهاشون رو ضایع کنن ... عاقا دیشب خونه عمو سیداینا بودیم و ارمیا خان هم طبق معمول این روزا لثه هاش میخوارید و هی غرغر میکرد و مریم جون رو کلافه کرده بود ،به مریم جون گفتم :چرا بهش پستونک نمیدی !؟ گفت :والا جدیدا لبه پایینی پستونک رو هم با سر پستونک میکنه توی دهانش و بعد هم ...
18 اسفند 1392

غیبت صغری !!!

امروز اومدم دیدم ۱۶ روزه که وبلاگت رو آپ نکردم ! دلیلش که مشخصه ،بیرون رفتن های هر روزه و هر روز پی کاری جدید ... سیسمونی خریدن برای نی نی عمه لیلا (طاها کوچولو) و خرید میز تلویزیون و جاکفشی برای خاله مریم و سر زدن به پاساژهای مختلف برای خریدهای مختلف کلی وقتمون رو پر کرده و این بین بیشتر از همه به شما خوش میگذره ... از صبح که بیدار میشم به جز روزهای زوج که صبح ها میرم باشگاه و ورزش میکنم شروع میکنم به رسیدگی به شما و کارهای خونه تا عصر ،عصر هم که میزنیم بیرون و هر شب که از بیرون برمیگردیم میگم امشب وبلاگ کیان رو آپ میکنم و بعد از اینکه شما رو میخوابونم چنان خودم هم خوابم میگیره که میگم :خب ولش کن ،فردا ! فردا هم که میشه روز از نو ،ر...
3 اسفند 1392

برف برف برف میباره ...

برف میباره ،چه برفی ... اون همه سوز و سرما الکی نبود پس ... خیلی ساله برف اینطوری نباریده ،تازه توی شهرستان ها که دیگه برف و کولاک بیداد میکنه و حتی توی خیلی از شهرهایی هم که مردم تا حالا به خودشون برف ندیدن برف اومده ،مازندران ۲ متر ،دوست داشتم اونجا بودم ! خاله فری هم میگه تا حالا برف اینطوری ندیده ،منم از بچه گیام دیگه ندیدم ... البته بنده کلیاتی سرما خوردم و این وسط شیطنت ها و بلاهایی که جنابعالی ناخواسته سر خودت میاری بیشتر از هر چیزی کلافه م میکنه ... دستم هم درد میکنه و یه وقتایی کلا بی حوصله میشم از شدت درد ! آب خونه خاله فری دو روزه به علت یخ زدگی قطعه ،یعنی قطع بود و بابایی دیروز درستش کرد ،دیروز صبح زنگ زدم به خاله فری...
17 بهمن 1392

سرما !!!

ووووی هوا خیلی سرد شده ،انقدر که من گرمایی هم حساااااابی کلافه شدم ! احساس میکنم دارم سرما میخورم ! امروز مامان جون زنگ زد که نهار بیاید اینجا ،منم یه خبطی کردم و با خودم گفتم :با تاکسی میریم !!! نشون به اون نشون که ۲۰ دقیقه توی این سرمای وحشتناک کنار خیابون ایستاده بودم ،بچه به بغل ! خیلی کتفم درد میکنه و ظاهرا اصلا نمیتونم تکونش بدم ! ...
13 بهمن 1392